جوانی پاکباز پاک رو بود
که با پاکیزه رویی در گرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی در افتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر
مرا بگذارو دست یار من گیر
درین گفتن جهان بر وی برآشفت
شنیدندش که جان میدادو میگفت
حدیث عشق از آ ن بطال نیوش
که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران زندگانی
ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که مهری راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در تهران تازی
دلارامی که داری دل درو بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نبشتی